نازلی
نازلی

نازلی

قسمت



قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

                حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

                من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

                قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

                یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

                شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

                در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم

 

غلامرضا طریقی

نه مثل قبل

دیگه هیچی برای من مثل قبل نمی شه.یه زمانی کارکردن برام خیلی مهم بود اینکه بخوام تو شغلم یکی از بهترین ها باشم  تا چشم خیلی ها کور شه. 


اما یه وقتی اومد که دیگه سابق ها منو راضی نمی کرد نم یدونم چی توی من اتفاق افتاد که دیگه شرایط موجود رو نم یتونستم تحمل کنم زدم و هر چی رو که سالها براش زحمت کشیدم خراب کردم .


نمی دونم چی باعث شد با خودم و کارم این کارو بکنم اما دروغ نگنم میدونم چی باعث شد.


درست از زمانی که فهمیدم ادامه راه یک رابطه بی فایدس اونو خراب کردم و اون رو زبود که به جای یکی دیگه خودم نابود شدم.


اگه تا دیروزش زندگی برام رنگ و بوی دیگه میداد اما بعد از اون دیگه هیچی برام مهم نبود حتی شغلی که داشتم هم برام اهمیت نداشت دیگه هیچی بهم انگیزه ای برای ادامه نمی داد حس می کردم دیگه چیزی وجود نداره که بخوام براش زندگی کنم و یا به لحظه هام معنی بده اون موقع بود که خط کشیدم رو همه چی خودم و خودمو منزوی کردم .


و انزوا رو خدا می دو نه تا کی می خوام ادامه بدم دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم به گوشی هیچ کس جواب نمی دادم تا اینکه به اینجا برسم که یه هو از جلوی دید همه ناپدید شم و نم یدونم کجا اما خودم و گم کنم .


حالا دیگه خیلی وقته که این روزها طی می شه و به این وضعیت عادت کردم .دیگه با دیگران بودن و بیرون رفتن و گردش برام معنی نداره.

یه پیله دور خدم تنیدم که خودم دارم توش خفه می شم .


اصلا دست خودم نیست.


دیگه کم آوردم دیگه برام تعریف و تمجیدای دیگران مهم نیست .


همه چیز از اون روزی شروع شد که فکر می کردم خوشبخترین دختر روی زمینم .


اما روزی طول نکشید که همه چیز تموم شد.


گاهی اوقات آدم اینقدر به خودش و تنهاییش عادت می کنه که با اون راحته.

دل گرفته

دلم خیلی گرفته ...می دو نین از چی ...از اینکه یکی بهتون یه قولی می ده و شما بش اعتماد می کنین و یه فاصله زمانی رو به پاش می مونین و زندگیتون و و احساساتتون و و شاید همه سوژه ها تون و ندیده می گیرین و شاید حتی از عشقی که تو دلتو ن ازش خوشتون میاد می گذرین شاید واسه خاطر اینکه مثلا منطقی تصمیم بگیرین و با کسی آینده بسازین که آینده رو برای شما قشنگ نقاشی می کنه...اما بعد از دو سال می فهمین که ...اون قولا همه داره وا می ره و هیچی انگار تهش نیست و انگار شما دارین یه جورایی نفرین یه عشق دیگه رو می کشین...راستش رو بخواین من دیگه اصلا حال و حوصله هیچی رو ندارم... نه حال و حوصله احساسات ... نه حال و حوصله آدما ... نه حال و حوصله عشق ... نه حال و حوصله خودمو حتی.

خود خود

می دونین چیه؟ جامعه بدی شده .خیلی بد و اینکه بدونین که جامعه چقدر بده و اینو بفهمینو دردتونم بیاد خیلی بدتره.


بدتر از اون هم دستیه که نمک نداره و زبونیه که ادب داره.والا



داشتم دعوا می کردم زنه بهم گفت اینطور حرف زدن تو شخصیت شما نیست حالا تو جه موقع اونم تو موقعی که داشت حق


منو هلوفتی می خورد البته خودش نه ها رئیسش که طرف حسابم بود منم گفتم خودم می دونم چپه چیزی تو شخصیت من 


هست و چه چیزی نیست و بعد دعوا گوشی و قط کردم کلی هم بعدش کیف کردم.



اما چشمتون روز بعد نبینه اما از بد روزگار بازم مجبور شدم با همونا کار کنم و باز با اون زنه روبرو بشم حالا نمی دونم برم


خودمو بکشم یا مثلا بگم آدمی هستم که گلیم خودمو از اب می کشم بیرون ... ای بابا... امان از این جامعه که همش حق


آدمو می خورن اما باید بازم راضی باشیم به همین چیزا...بعضی وقتا به خودم میگم ...خودم دیگرانو نصیحت می کنم می گم


نباید در برابر حق خوری سکوت کرد اما خودم این شرایط رو تحمل می کنم...یه چند ماه ول کردم و رفتم پی کار خودم ...اما 


دیدم نمی شه بدون کار می میرم تازه خرج خودمو چه جور در آرم ... اون که دندون داد نون و دست مردم داد